من مرغ طوفانم

من مرغ طوفانم

مرد تنهای شب
من مرغ طوفانم

من مرغ طوفانم

مرد تنهای شب

سرمایه

می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟

شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم. ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟ ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. پس خودت برو و شراب خریداری کن. در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد. مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شدو شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن،از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

ادامه نوشته

مشکلات

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما

الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! و ثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم

ادامه نوشته

یا صاحب الزمان

ای روزه‌دار اصلی! عجّل علی ظهورک
تو شاهراه وصلی! عجّل علی ظهورک
ای صائم حقیقی! رحمی به حال ما کن
تو والد شفیقی! رحمی به حال ما کن
ای حجّت الهی! یابن الحسن دخیلک
تو بر همه پناهی! یابن الحسن دخیلک
تو کشتی نجاتی! برگرد تا نمردیم
تو مایه ی حیاتی! برگرد تا نمردیم
دارم به لب ، سوالِ : اَینَ بقیّه الله!؟
دارم ز سینه ناله… اَینَ بقیّه الله!؟
ای مُنجی خلائق! ای شاه سامرایی!
در صبح روز اوّل ، ما را نما دعایی…
محمد علی نوری

ادامه نوشته

یا صاحب الزمان

در روایت امام صادق(ع) آمده که اگر کسى چهل روز «دعای عهد» بخواند از یاران امام مهدى(عج) خواهد شد؛ اما این آثار دعا ممکن است مقید باشد به اینکه اعمال و رفتار دیگر او نیز درست و مطابق موازین شرع باشد و ممکن است خداوند متعال به برکت این دعا انسان را متحول گرداند و با خواندن آن در چهل روز و عهد قلبى با حضرت مهدى(عج) به این قابلیت برسد که بتواند از اصحاب حضرت شود.

عشق

کارم از یکی بود یکی نبود گذشته است…
من در اوج قصه گم شدم….
عشق یعنی یکی بود و یکی ” نآبود “

عکس پس زمینه

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرف ها هم گذاری داشتی

راه را گم کرده بودی نیمه شب شــاید عزیز
یا که شاید با دل تنــــــــــگم قراری داشتی

مهربانی هم بلد بـــــــــودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افــــــتاده که یاری داشتی

سر به زیرانداخــــتی و گفتی آهسته سلام
لب فروبستی نگــــــــاه شرمساری داشتی

خواستم چیزی بگویم گریه بغضم راشکست
نه نگفتــــــــم سالها چشم انتظاری داشتی

با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سربه دوشم هق هق بــی اختیاری داشتی

وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیـــــــــوانه ی خود انتظاری داشتی

صبح بـــــــــــوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خـــــوابم گذاری داشتی

عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی

ادامه نوشته