جوانى در بنى اسرائیل زندگى مى کرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت ، تا بیست سال کارش ‍ همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقى ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده

از معصیتهاى خود بدش ‍ آمد واز کرده هاى خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوى تو آیا قبولم مى کنى . صدائى شنید که