حسن آقا میگفت: هیچ وقت عادت نداشتم و ندارم موقعی که ٢ نفر با هم حرف میزنند، فال گوش وایسم، ولی یک شب که دیر وقت به خونه آمدم و داشتم از حیاط رد میشدم، به طور اتفاقی صدای گفتگوی همسرم و کوچکترین پسرم را شنیدم. پسرم در آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او حرف میزد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرفشون گوش دادم.
ظاهراً چند تا از بچهها در مورد شغل پدرشون لاف زده و گفته بودند که آنها پدرشون از مدیران اجرایی هستند و بعد از پسرم پرسیده بودند که پدرت چکارست؟ پسرم گفته بود: