من مرغ طوفانم

من مرغ طوفانم

مرد تنهای شب
من مرغ طوفانم

من مرغ طوفانم

مرد تنهای شب

عشق

کارم از یکی بود یکی نبود گذشته است…
من در اوج قصه گم شدم….
عشق یعنی یکی بود و یکی ” نآبود “

عکس پس زمینه

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرف ها هم گذاری داشتی

راه را گم کرده بودی نیمه شب شــاید عزیز
یا که شاید با دل تنــــــــــگم قراری داشتی

مهربانی هم بلد بـــــــــودی عجب نامهربان
بعد عمری یادت افــــــتاده که یاری داشتی

سر به زیرانداخــــتی و گفتی آهسته سلام
لب فروبستی نگــــــــاه شرمساری داشتی

خواستم چیزی بگویم گریه بغضم راشکست
نه نگفتــــــــم سالها چشم انتظاری داشتی

با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سربه دوشم هق هق بــی اختیاری داشتی

وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیـــــــــوانه ی خود انتظاری داشتی

صبح بـــــــــــوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خـــــوابم گذاری داشتی

عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی

ادامه نوشته

فیل در تاریکی

شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند.مردم در آن تاریکی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر عاج فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند شمشیر است.


آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست است، ناقص و نارسا. نمیتوان همه چیز را با حس و حتی عقل شناخت. در مورد شناخت حقیقت و خداوند و حکمت آفرینش و غیره حتما نیازمند حجت و رسولی از طرف خداوند هستیم.

سحر

امام حسن عسکری علیه‌السلام
ما مِن بَلِیّةٍ إلاّ وللّه ِفیها نِعمَةٌ تُحیطُ بِها.
هیچ گرفتارى و بلایى نیست مگر آن که نعمتى از خداوند آن را در میان گرفته است.
بحارالانوار جلد ۷۸ ص ۳۷۴

چشم زخم/ سحر و طلسم/ باطل کردن/ دور کردن شیاطین/دعا/قرآن/غذا/بخور

ادامه نوشته

تجربه

در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خود خوش باشن
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن نداره و روحمو تباه نکنم.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزاره.
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم

عکس نوشته عاشقانه

و سه چیز را هرگز فراموش نکنم:
۱_ به همه نمیتونم کمک کنم
۲_ همه چیز را نمیتونم عوض کنم
۳_ همه منو دوست ندارن.

ادامه نوشته

علی ع

خطا از من است ، می دانم …
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نعبد “
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین “
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه دلتنگم
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم

عکس نوشته

علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمهٔ بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که می‌تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون‌فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

ادامه نوشته